سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم دنیا رو دوشمه....

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس  بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم.

*****

"شاملو"


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 4:3 عصر توسط رز نظرات ( ) |

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد.

***

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

 

نیلوفر و باران در تو بود

خنجر و فریادی در من.

فواره و رؤیا در تو بود

تالاب و سیاهی در من.

 

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم.

***

من برگ را سرودی کردم

سر سبز تر ز بیشه

 

من موج را سرودی کردم

پرنبض تر ز انسان

 

من عشق را سرودی کردم

پر طبل تر زمرگ.

 

سر سبز تر ز جنگل

من برگ را سرودی کردم

 

پرتپش تر از دل دریا

من موج را سرودی کردم

 

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم.

شاملو


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 3:58 عصر توسط رز نظرات ( ) |

سلام دوستای گلم....

خیلی وقت بود  آپ نبودم.

خیلی هم دلم واسه همه به خصوص جایگاهه دردودلام تنگ شده بود...

یه روزی اینجا از دلتنگیم نسبت به ریحانه نوشتم...و حالا باید بنویسم میثم(شوهرش) باعث جدایی ما شد.

اون محمد نامرد که رفت هر چی شرو ور بود در مورد من و خودش به میثم گفت و میثم فکر کرد من دروغ میگم و حالا....

حالا بازم من شدم همون تنها ....

تنها تر از همیشه...دلتنگ تراز همیشه...

آها از محمد بگم...

محمد دوست صمیمی میثم و یه جورایی داداش میثم هستش...بعد از اینکه من از اصفهان اومدم اهواز چند بار تو جشنای خونه ریحان ما پایه رقص هم بودیم اما همه چیر همون جا تموم میشد..تا اینکه من یه سری واسه خرید یه موس واسه لب تابم رفتم پاساژ بزرگ...محمد اونجا مغازه داره...دیدمش و یه 1 ساعتی با هم گپ زدیم و قرار شد یه وقتایی سراغ همو بگیریم...هوا هم داشت خوب میشد....

دیگه بیشتر همگی با هم میرفتیم بیرون...من و ریحان و میثم ومحمدو موعود(اون یکی رفیق میثم)

یه سالی میشه که بخاطر گیاه خواریم دیگه قلیون نمیکشم..واسه همین نشستمو اون 4تارو بروبر نگاه میکردمو جکای تو گوشیمو میخوندم...

خلاصه بگدریم که این آقا محمد دستش به گوشت نمیرسیدو شروع کرد به پیف پیف کردن....

آره دیگه ...محمد خان رفت و گفت این خواهر زنت با من اسمس بازی میکنه. کاش فقط همینو میگفت ...آش نخورده و دهنه سوخته...

من و برده خونشونو...نشون به این نشون که من با زانتیاحاجی(بابام)رفتمو ...از این شرو ورا...

میثم ناراحت این بود که چرا مثلا من بهشون نگفتم که با هم در ارتباطیمو یه دعوایی درست کردو من الان با همشون قهرم....

ریحان هم که هفته ایی یه بار میاد خونمون چون دانشجو و تمام هفته مثله یه دانش آموز کلاس داره...

خلاصه بگم که....

من دیگه ازون تنهایه تنها هم تنها تر شدم....

آره دوستای گلم راسته که میگن دوری و دوستی به از هر چیز...

به خدا میسپارمتون...


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 3:55 عصر توسط رز نظرات ( ) |

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

مهدی اخوان ثالث


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 2:34 عصر توسط رز نظرات ( ) |

داستان دیوانگی و عشق

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت : بیایید بازی کنیمٍ ،مثل قایم باشک!

دیوانگی فریادزد:آره قبوله ، من چشم میزارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد:یک..... دو.....سه!

همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابرها رفت و

هوس به مرکززمین به راه افتاد

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت!

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق .

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد100نزدیک می شد

که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.

دیوانگی فریاد زد، دارم میام، دارم میام....

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود!

بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.

صدای ناله ای بلند شد .

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:

حالا من چکار کنم؟ چگونه میتونم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یارمن باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند


نوشته شده در دوشنبه 88/9/23ساعت 4:46 عصر توسط رز نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin