سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم دنیا رو دوشمه....

ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی اینترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

***

((رحیم معینی))


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 4:30 عصر توسط رز نظرات ( ) |

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس  بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم.

*****

"شاملو"


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 4:3 عصر توسط رز نظرات ( ) |

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد.

اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد.

***

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام.

 

نیلوفر و باران در تو بود

خنجر و فریادی در من.

فواره و رؤیا در تو بود

تالاب و سیاهی در من.

 

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم.

***

من برگ را سرودی کردم

سر سبز تر ز بیشه

 

من موج را سرودی کردم

پرنبض تر ز انسان

 

من عشق را سرودی کردم

پر طبل تر زمرگ.

 

سر سبز تر ز جنگل

من برگ را سرودی کردم

 

پرتپش تر از دل دریا

من موج را سرودی کردم

 

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم.

شاملو


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 3:58 عصر توسط رز نظرات ( ) |

سلام دوستای گلم....

خیلی وقت بود  آپ نبودم.

خیلی هم دلم واسه همه به خصوص جایگاهه دردودلام تنگ شده بود...

یه روزی اینجا از دلتنگیم نسبت به ریحانه نوشتم...و حالا باید بنویسم میثم(شوهرش) باعث جدایی ما شد.

اون محمد نامرد که رفت هر چی شرو ور بود در مورد من و خودش به میثم گفت و میثم فکر کرد من دروغ میگم و حالا....

حالا بازم من شدم همون تنها ....

تنها تر از همیشه...دلتنگ تراز همیشه...

آها از محمد بگم...

محمد دوست صمیمی میثم و یه جورایی داداش میثم هستش...بعد از اینکه من از اصفهان اومدم اهواز چند بار تو جشنای خونه ریحان ما پایه رقص هم بودیم اما همه چیر همون جا تموم میشد..تا اینکه من یه سری واسه خرید یه موس واسه لب تابم رفتم پاساژ بزرگ...محمد اونجا مغازه داره...دیدمش و یه 1 ساعتی با هم گپ زدیم و قرار شد یه وقتایی سراغ همو بگیریم...هوا هم داشت خوب میشد....

دیگه بیشتر همگی با هم میرفتیم بیرون...من و ریحان و میثم ومحمدو موعود(اون یکی رفیق میثم)

یه سالی میشه که بخاطر گیاه خواریم دیگه قلیون نمیکشم..واسه همین نشستمو اون 4تارو بروبر نگاه میکردمو جکای تو گوشیمو میخوندم...

خلاصه بگدریم که این آقا محمد دستش به گوشت نمیرسیدو شروع کرد به پیف پیف کردن....

آره دیگه ...محمد خان رفت و گفت این خواهر زنت با من اسمس بازی میکنه. کاش فقط همینو میگفت ...آش نخورده و دهنه سوخته...

من و برده خونشونو...نشون به این نشون که من با زانتیاحاجی(بابام)رفتمو ...از این شرو ورا...

میثم ناراحت این بود که چرا مثلا من بهشون نگفتم که با هم در ارتباطیمو یه دعوایی درست کردو من الان با همشون قهرم....

ریحان هم که هفته ایی یه بار میاد خونمون چون دانشجو و تمام هفته مثله یه دانش آموز کلاس داره...

خلاصه بگم که....

من دیگه ازون تنهایه تنها هم تنها تر شدم....

آره دوستای گلم راسته که میگن دوری و دوستی به از هر چیز...

به خدا میسپارمتون...


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 3:55 عصر توسط رز نظرات ( ) |

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

مهدی اخوان ثالث


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 2:34 عصر توسط رز نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin