سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم دنیا رو دوشمه....

در همه عالم کسی به یاد ندارد

نغمه سرایی که یک ترانه بخواند

تنها با یک ترانه در همه ی عمر

نامش اینگونه جاودانه بماند

***

صبح که در شهر، آن ترانه درخشید

نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید

بانگ: هزار‌آفرین! زهرجا بر شد

شور و سروری به جان مردم بخشید

***

نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیکار

مشعل شب های رهروان فداکار

شعله بر افروختن به قله کهسار

بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار

***

خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست!

شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید!

هرکس به هرکس رسید نام تو را پرسید

هر که دلی داشت، بوسه داد و ببوسید!

***

یاد تو، در خاطرم همیشه شکفته ست

کودک من، با "مرا ببوس" تو خفته ست

ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار

خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست

***

روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار

خاک تو را بوسه می دهیم، دگر بار

ما همگی " سوی سرنوشت"  روانیم

زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار"

***

"هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید

بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید

بوسه ی او را به چهره ها بنشانید

آتش او را به قله ها برسانید

*****

مشیری


نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 5:26 صبح توسط رز نظرات ( ) |

ای مرغ آفتاب!

زندانی دیار شب جاودانیم

یک روز، از دریچه زندان من بتاب

***

می خواستم به دامن این دشت، چون درخت

بی وحشت از تبر

در دامن نسیم سحر غنچه واکنم

با دست های بر شده تا آسمان پاک

خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

***

ای مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد

دست نسیم با تن من آشنا نشد

گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار

وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار

وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

***

ای مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،

آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،

گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم

تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهای دور

شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.

من بی قرار و تشنه ی پروازم

تا خود کجا رسم به هر آوازم...

***

اما بگو کجاست؟

آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود

یک دم به کام دل

اشکی توان فشاند

شعری توان سرود؟

******


نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 4:57 صبح توسط رز نظرات ( ) |

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

***

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افروز مرا بر غم ها.

***

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

***

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ بر آرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

***

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

***

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

******

سهراب سپهری


نوشته شده در یکشنبه 89/1/15ساعت 5:22 عصر توسط رز نظرات ( ) |

سلام...به به ساله نو مبارک...

دوستان بازم آژ نبودم اما قول میدم از امروز باشم

 


نوشته شده در یکشنبه 89/1/15ساعت 3:43 صبح توسط رز نظرات ( ) |

ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی اینترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

***

((رحیم معینی))


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 4:30 عصر توسط رز نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin