سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم دنیا رو دوشمه....

چقدر دلم یه شکم سیر گریه میخواد....

این روز ها هر کاری میکنم خوش نمیگذره...

حتی همه متوجه خنده های مصنوعیم شدن!!!

اصلا میگن رز تابلوه یه چیزت هست...

اما بخدا نمیدونم چمه!

اصلا این روزها شدیدا زود رنج شدم و نمیدونم چمه !!!!

خیلی دلخورم از خودم...

شکستم ...تمام عهدامو.........................................................................گریه‌آور

 


نوشته شده در شنبه 89/11/30ساعت 6:41 عصر توسط رز نظرات ( ) |

سلام دفتر روزگار من....

سلام دلتنگیهای ناگفته من...

سلام بهانه ی زیبای زندگی...

و سلام همنشین قدیمی....

چقدر زود گذشت!!!!!!!!!!!

6شهریور پارسال و 25بهمن امسال...

اول از هر چیز ولنتاین رو  به همه تبریک میگم !!

به تو...دوست مهربانم که مدتهاست فقط نوشته هایت را بی سرو صدا میخوانم....

و لحظه ایی سنگینی سکوتت چون حلقه یی ناشناخته  گلویم را میفشارد...

و اینکه ندیده ،  دیده امت و از راه دور بی آنکه تو بدانی وجودت را سرا پا بوسه ی مهر نمودم ...

و من این روزها که اسمم در گرو شناسنامه ی دیگرست اما هنوز قلبم در بند توست و نمیدانم چرا....؟؟!!

با اینکه گاهی هیچ فکری از تونیست اما نا خود آگاه نامت آهیست در اعماق وجودم !!!!!

با توام ..او که روزی این کلبه خیالی را برای با تو بودن ساختم....

و اینک نژادم... جنسم...انسانیتم ...وجدانم...

نجواهای شناخته از کودکی...نجابت... وقار... شرم ...زنانگی...تعلق...وفاداری...همه و همه را آرام در گوشم میسراید...

ومن متاهلم بی آنکه باشد....

و نمیدانم نبودش را بگریم و یا نبودنت را بگریم!!!!

من تنهایم و محتاج!

و غمی بر دوشهای همیشه خسته ام بر جای مانده...

اما بدان !

هم دلم را دوست میدارم هم شناسنامه ام را !!!

ولی نه دلم به دادم میرسد و نه شناسنامه ام!

به هرحال ولنتاین مبارک....


نوشته شده در دوشنبه 89/11/25ساعت 9:45 عصر توسط رز نظرات ( ) |

خدایا                            

 

به من  نگاه کن

 

 

 

 

به درون  قلب من نگاه کن

 

 

 

ببین که آیا من از چیزی غمگین یا نگرانم

 

 

 

ببین که آیا من کار بدی انجام داده ام

 

 

 

به من بیاموز که چگونه تو را  دوست داشته باشیم

 

 

 

 برای هر روز وهمیشه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 4:32 صبح توسط رز نظرات ( ) |

یه مدتی هست که دلم هوای شعرای سنتی شجریان و سیما بینا رو کرده و بعد از خوندن یه شعرو ساخت اون آهنگ کوتاهی که با ستارو دفعم داشتم تصمیم گرفتم که حتما کلاس آوازمو تکمیل کنم...

صدای 2 رگه هم خوب چیزیه ها...

نوشت است  از دل سردش رز بیغم: 

دلم سردو سیه گشتست از این نامردمیها....

دل پر رنگ آن ژاله

از آواز طنین انداز آن بی مهر ...

دلم سردو سیه گشتست.

دلا تا کی شوم تنها و بی کس ،

در این قصه که کس با من نماندست ...

دلا محزون شدم از او...

دلا رنجیده شد روح و تن و جانم...

دلم بی تاب مهر گشتست..

ولی کی ؟؟  کو  کنم زاری از این نامردمیها...

نمیدونی وقتی این شعر و گفتم و با سه تارم ریز میزدم و صدامو اوج میدادمو بم میکردمو خلاصه یه صفایی به تارهای صوتیم دادم...چه حس قشنگی بود...

واقعا گاهی خوندن واسه دل غمگین خیلی خوبه..

به خصوص امروز که همش به رضا و بابام فکر کردم!!! 


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 4:25 صبح توسط رز نظرات ( ) |

حرفای نگفته ی دلم!!!

بعد از این همه ماجرا ...

بعد از این همه قهری...

مردیمو ندیدیم لبخندی از دنیا...

بعداز اینکه ریحان شوهر کردو تبسم نازم به دنیا اومد 1سال و نیمی میشد که قهر و نازی تو خونه نبودو به قولی همه جیز آروم بود....

امروز بازم دعوا....

آه ه ه ه ه...

نمیدونم از کجا بگم...

شاید مقصر منم که اولین پرده حرمت و بین بابام و خودم پاره کردم که حالا هر کسی از راه برسه بزنه تو پیشونیم!!!

حالا که میخوام دفاع کنم!!!

داستان این بار از جایی شروع شد که رضا خواست خونه بخره و بابام باش مخالف بود!!!

آخه بابا میدونست زن و خانواده ی زن رضا چه تفکری دارند!!

چی بگم!!

فقط اینکه امروز بابام زنگ زد رز بدادم برس....

من: بابا کجایی؟

بابا: خونه بی بی

من: اومدم

ومن کلاس بعداز ظهرمو با یه مرخصی کنسل کردم!

آزانس گرفتم----خونه بی بی--- بابا فریاد میزد میکشمشون----

دیدم عمو امیر و حمید دستاشو گرفتن ----

من: چی شده بابا؟ چی شده   چرا داد میکشی ...واسه قلبت خوب نیست!!!

بابا:   برو رضا رو از خونه مسعود بیار...رز برادرت منو زد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

بغضی که تو گلوش بود منو نابودم کرد.....

من.....دمه خونه مسعود...رضا بیا پایین...

رضا: ها چیه اومدی طرف اون بابتو بگیری عوضی

من: عوضی خودتی .چرت نگو بیا بریم خونه بی بی   اونجا حرف بزنیم.

رضا رفت به اونا گفت و اومد...

بابام گفت رز رضا منو زد یالا بزنش....

خدایا چکار کنم....این بابامه اون داداشم!!!

امروز بد ترین روز زندگیم بود...

رفتم خونه مسعود ...

طبق معمول مؤدب .....سلام...وقت همگی بخیر...

چه شده؟؟؟

چرا؟؟؟

بعد هم تمام حرفهای مادرم....

از گذشته تا الان...

و مهوش خواهر مسعود ...زن عموی من ....تنها کسی بود که تیرم میبایست به پرش میخورد و خورد!

مهوش معشوقه پدرم که الان 35سالی هست زن برادر پدرم هست و مادرم سالهاست در غصه قصه ی مهوش و رحیم میسوزد...

و من حرفهای مادرم را بی پرده زدم بدون حجب و حیایی...

و من تنها در بین 15 نفر شلیطه ...و وحشی و بد تر از آن برادرم!

ولی کی فکرشو میکنه من تنها باشم!!!

از وقتی که خودمو شناختم نتونستم بی سلاح از خونه برم بیرون...

نه دست بهش نزدم ...

متاسفانه من حرف نمیزنم اما اگر بزنم نه بزرگ میشناسم نه کوچیک و نه ادب.....

هرچی حرف تو دلم بود زدم...

محسن عوضی که ادعا داره من خواهرشم...

عجب!!!!

البته از مادرش باید دفاع میکرد...

خلاصه اینکه...

بابام لج کرد ...

رضا قهر کرد...

و پدرم اسم رضا رو از تو شناسنامش پاک کرد و به همه گفت پسرم مرا زد....

خدا چرا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

در آخر:

خدایا مارا عاقبت به خیر بگردان

آمین


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 4:4 صبح توسط رز نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin